واقعا خدا نکند آدم مبتلا شود. خیلی باید خدا را شاکر بود. ما زمانی میرفتیم برای سرکشی به فقرا، یادم نمیرود جایی رفتیم برای یک خانواده یتیم، یک خانمی بود با دو سه تا بچه، اینها زمین را کنده بودند و در زمین یک حصیر پارهای انداخته بودند و در آن زندگی میکردند. اصلا من آن جا واقعا گیج شده بودم. و بسیار خانم محترم، منیع الطبع، کار میکرد پول درمیآورد برای زندگی این بچهها. خیلی بعضی جاها زندگی سخت میشود و خیلی هم باز ما برایمان سختتر است که این طور افراد هستند و بعضیها چطور دارند زندگی میکنند و چه طور منابع و منافع که مربوط به همه است دارد از بین میرود. خیلی سخت است! خیلی سخت است جوابش! ولی هیچ وقت یادم نمیرود. شاید این قضیه مال بیست سال پیش است. یادم نمی رود هنوز هم یادم است. این را برای این گفتم که آقا حواستان باشد. پسفردا به جایی میرسید رئیس میشوید وقتی رییس میشوید ما را هم نمیشناسید.