فهرست مطالب

شکر الله سعیه خدا بیامرزد ایشان [مرحوم آقای خوئی] را خیلی آدم شریفی بود؛ یادم هست من در مسجد خضرا غروب‌ها درس ادبیات می‌گرفتم یعنی روز‌ها دبیرستان می‌رفتم، غروب‌ها در مسجد خضرا یک آقایی به ما ادبیات درس می‌داد چون همراه با درس، به حساب جدید، ادبیات را هم شروع کردیم چون خود آن هم داستان دارد، طلبه شدن ما هم داستان دارد، یک وقتی باید برای شما بگویم. بعد به قدری این آدم بزرگوار بود که وقتی می‌آمد مسجد خضرا برود درس بگوید من شاید بچه‌ای بودم شاید دوازده سالم بیشتر نبود می‌دید من دارم آن جا درس می‌گیرم می‌شناخت ما را، به او مثل این که گفته بودند راهش را کج می‌کرد ایشان جسیم هم بود با عصا راه می‌رفت و به سختی، می‌آمد طرف ما به ما سلام می‌کرد احوال پرسی می‌کرد می‌رفت درس می‌گفت. به این می‌گویند آدم! حالا ما اگر رد بشویم یکی از شاگردان‌مان به ما سلام نکند می‌گوییم انقلاب کردیم ببین چه کار شده، ارزش‌های ما به هم خورده! آن‌ها چه بودند ما چه هستیم! به دل می‌گیریم دیگر به دل نمی‌گیریم؟ شما اگر استاد باشید شاگردتان به شما سلام نکند به دل نمی‌گیرید خیلی مردی می‌خواهد.

یکشنبه ۱۴۰۳.۲.۹ ـ ۱۹‌.۱۰‌.۱۴۴۵ ـ جلسه ۹۲

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا