بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین سیما بقیة الله فی الارضین و اللعن علی اعدائهم الی یوم الدین
در درس گذشته انواع تقابل را شناختیم؛ تقابل تضاد، عدم و ملکه، سلب و ایجاب و متضائفان.
حکم اصل عدم تذکیه بسته به نوع تقابل
مرحوم اصفهانی میفرماید[۱] که تقابل بین موضوع حلیت و طهارت که مذکی است و بین موضوع حرمت و نجاست که مقابل مذکی است ببینیم چه تقابلی است. چرا میگوید مقابل مذکی تعبیر به میته یا غیر مذکی نمیکند؟ چون الان وضع آن معلوم نیست، یک یک باید حساب کنیم.
تعارض اصلین بنا بر تضاد
اگر تقابل بین این دو موضوع… این دو موضوع یعنی چه؟ موضوع طهارت و حلیت که مذکی است و موضوع نجاست و حرمت که مقابل مذکی است. اگر تقابل بین این دو موضوع تقابل تضاد باشد[۲] ـ به این بیان که تذکیه عبارت است از زهاق روح به وجه خاصی و مقابل تذکیه هم عبارت است از زهاق روح به وجه دیگری پس میشوند دو امر وجودی که لا یجتمعان فی محل واحد ـ بنا بر این اصل عدم تذکیه در هر دو موضوع علی حد سواء هست؛ یعنی مقتضی برای جریان دارد اما میشود متعارض. چون شک داریم که آیا این حیوان زهاق روح او به وجه خاص صورت اول شده است یا خیر اصل عدم جاری میشود، شک داریم که این حیوان زهاق روح آن به نحو دوم محقق شده است یا خیر استصحاب میکنیم عدم آن را.
پس دو استصحاب با هم جاری میشوند تعارض میکنند بعد تساقط میکنند لذا اصل عدم تذکیهای بر این تقدیر نداریم.
ان قلت
تضاد را ما در این جا به نحو دیگری میتوانیم تصور بکنیم.[۳] به این بیان که حرمت بر مسلک عدلیه که قائل است احکام تابع مصالح و مفاسد نفس الامریه است منبعث از یک مفسده وجودیهای است که قائم است به خصوصیت وجودیه، یک مفسده هست که خود مفسده امری است وجودی که این مفسده اقتضا کرده جعل حرمت را برای حیوانی که تذکیه نمیشود. بنا بر این ما این جا تضادمان بین این دو تا واقع میشود، اصل عدم خصوصیتی که موجب است برای حرمت یعنی اصل عدم مفسده و اصل عدم تزکیه باز هم تضاد میشود، باز هم تعارض میشود ولی قبلا تعارض را بین عدم زهاق روح به وجه خاص «الف» و عدم زهاق روح به وجه «باء» [انداختیم] این جا بین اصل عدم تزکیه و عدم مفسده تعارض میاندازیم این جا هم البته هر دو امر وجودی هستند و میشوند مورد تضاد.
قلت
مرحوم اصفهانی میفرماید که این توجیه برای تضاد درست نیست.[۴] چرا؟ چون ممکن است که خود زهاق روح فی حد ذاته موجب برای حرمت و نجاست باشد کلا زهاق روح یعنی در آمدن روح از بدن، این موجب میشود بدن هر موجود حی نجس بشود و اگر مأکول لحم است حرام بشود پس خود زهاق روح فی حد نفسه اقتضا دارد حرمت و نجاست را. بعد آن خصوصیت ثبوتیهای که در حیوان هست از فری اوداج اربعه و تسمیه و استقبال، اینها مانع میشوند از تأثیر آن مقتضی در حرمت و نجاست. پس دو مقتضی نداریم که هر دو مورد اصل بشود و متعارض باشد، مقتضی داریم و مانع. بنا بر این موجبی برای فرض خصوصیت ثبوتیهای که مقتضی حرمت و نجاست باشد در حیوان نداریم، دلیل نداریم که باید یک خصوصیتی در حیوان باشد که اقتضا کند حرمت و نجاست را، خیر، خود زهاق روح اقتضا دارد حرمت و نجاست را و در مقابل آن هم آن اعمالی که روی حیوان میآید مانع میشود از تأثیر این مقتضی در اقتضا.
(سؤال: مقتضی برای حرمت؟) بله مقتضی برای حرمت. (برای حلیت هم نیست…) خیر مقتضی برای حرمت زهاق روح است مقتضی برای حلیت که لازم نداریم.ـ
بنا بر این، تقریب تضاد بخواهد بشود بین موضوع طهارت و حلیت و بین موضوع نجاست و حرمت همان تقریبی است که ما گفتیم؛ یعنی زهاق روح دو قسم دارد: زهاق روح ناشی از خصوصیت «الف»، زهاق ناشی از خصوصیت «باء».
نتیجه بحث این شد که بنا بر این که تقابل بین این دو موضوع تقابل تضاد باشد مورد اصل عدم تذکیه نیست؛ یعنی اصل موضوعی نداریم مرجع میشود همان اصالة الحل.
عدم جریان اصلین بنا بر تقابل عدم و ملکه
احتمال دوم این است که تقابل بین این دو موضوع تقابل عدم و ملکه باشد؛[۵] یعنی تذکیه امر وجودی است مقابل آن امر عدمی است، اما این امر وجودی و امر عدمی باید لحاظ بشود در محل قابل چون در عدم و ملکه قابلیت محل شرط است. این طور بگوییم موضوع حلیت و طهارت ما کان مذکی، موضوع حرمت و نجاست ما کان غیر مذکی پس «ما» آن حیوان میشود که میشود مورد برای امر وجودی که تذکیه است و امر عدمی که مخالف تذکیه است.
و بعبارة أخری موضوع برای تذکیه و عدم آن یعنی برای ملکه و عدم آن زهاق روح است چون حیوان تا وقتی که زنده است نه متصف به مذکی است نه متصف به غیر مذکی است؛ شما گوسفند زنده را میگویید مذکی است؟ میگویید غیر مذکی است؟ نمیگویید، عند زهاق روح است که ما میگوییم یا متصف میشود به مذکی یا متصف میشود به غیر مذکی پس محل قابل آن زمان زهاق روح است.
و بعبارة أخری حی قابل برای عدم و ملکه نیست، قابل برای تذکیه و عدم آن نیست. إزهاق روح هم از اول ما نمیدانیم این إزهاق روح آیا با تذکیه است یا با عدم تذکیه است؛ یعنی حالت سابقه آن برای ما معلوم نیست، ازهاق روح شده نمیدانیم این إزهاق روح با تذکیه است که ملکه باشد یا با عدم تذکیه است که عدم ملکه باشد این جا حالت سابقه برای ما معلوم نیست پس این جا هم دست ما از استصحاب کوتاه است.
پس بنا بر این، این صورت هم مورد اصل عدم تذکیه نشد لعدم العلم بالحالة السابقه.
ان قلت
ما استصحاب میکنیم عدم تذکیه حال حیات را به یکی از دو وجه:
وجه اول
وجه اول این است که میگوییم درست است که در حال حیات این حیوان عدم تذکیه به عنوان عدم ملکه نداشته ـ چرا؟ چون حیوان حی قابل برای تذکیه و عدم تذکیه نیست ـ ولیکن علی ای حال در زمان حی این حیوان بالاخره یا مذکی است یا غیر مذکی است ـ و الا که لازم میآید ارتفاع نقیضین، عدم به نحو عدم ملکه در زمان حیات صادق نیست اما عدم به نحو سلب مقابل ایجاب که در زمان حیات صادق است و الا اگر شما بخواهید بگویید در زمان حیات نه تذکیه است نه سلب تذکیه، نه تذکیه است نه عدم تذکیه میشود ارتفاع نقیضین ـ حالا ما استصحاب میکنیم عدم تذکیه به نحو سلب در مقابل ایجاب را در نتیجه ثابت میشود که این حیوان غیر مذکی است. این یک وجه برای استصحاب عدم تذکیه.
وجه دوم
وجه دوم هم این است که ما از طریق استصحاب عدم ازلی پیش میآییم میگوییم این حیوان وقتی که نبود تذکیه هم برای آن نبود، شک داریم بعد از آن که محقق شد تذکیه هم برای آن محقق شد یا نشد استصحاب میکنیم عدم آن را.
قلت
مرحوم اصفهانی جواب میفرماید.[۶] میفرماید که این استصحاب مثبت است. چرا؟ چون عدم تذکیه حال حیات که موضوع حکم شرعی نیست، عدم تذکیه با زهاق روح است که موضوع برای نجاست است، عدم تذکیه ازلی هم موضوع برای حرمت و نجاست نیست، خود حیوانش نبوده چه چیز آن را بگوییم نجس است، پس آن که موضوع حرمت و نجاست است عدم تذکیه با زهاق روح است و استصحاب عدم تذکیه حال حیات یا استصحاب عدم تذکیه ازلی برای اثبات عدم تذکیه در حال زهاق روح میشود اصل مثبت، اصل مثبت هم حجت نیست. آن که ما لازم داریم عدم تذکیه در حال زهاق روح است، این که از اول شک داریم که آیا بوده یا نبوده، آنهایی که یقین داریم نبوده آنها حکم شرعی نیست لازمهاش این است، لازم هم میشود اصل مثبت، اصل مثبت هم که حجت نیست.
این هم اگر تقابل، تقابل عدم و ملکه باشد.
جریان اصل بنا بر تقابل سلب و ایجاب
و اما اگر تقابل، تقابل سلب و ایجاب باشد؛ این قسم یک مقدار احتیاج دارد به دقت.
چند مطلب را در این قسمت مرحوم اصفهانی بیان میکند:
مطلب ۱. مقصود از عدم تذکیه بنا بر این تقابل
مطلب اول این است که ولو تقابل، تقابل سلب و ایجاب است ولیکن مقصود ما عدم تذکیه است اگر چه این عدم از حیوانی است که من شأنه أن یکون مذکی.
تارة ما عدم و ملکه در نظر میگیریم قابلیت محل لازم داریم. تارة سلب و ایجاب در نظر میگیریم تذکیه و عدم تذکیه، ولی تذکیه و عدم تذکیه را نسبت به دیوار نمیسنجیم با این که سلب و ایجاب است، نسبت به دیوار نمیسنجیم، پس تقابل سلب و ایجاب است؛ به قول مرحوم اصفهانی «بمعنى أن عدم التذكية و إن كان عدم ما شأنه أن يكون مذكى و هو ما زهق روحه» باید چنین چیزی باشد من توضیح نوشتم لا مثل الجدار، نه این که مثل جدار باشد، مثل جدار اصلا داخل بحث نیست، حیوان است ولیکن عدم تذکیه را در آن لحاظ میکنیم به نحو سلب «لكنه لم يؤخذ العدم هكذا موضوعا للحكم» واقع آن این طور هست اما این طوری ما آن را لحاظ نمیکنیم.
یک مرتبه دیگر، واقع عدم تذکیه این طوری هست؛ یعنی عدم تذکیه است در مورد یک موجودی است که میتواند تذکیه بشود ولیکن ما آن را اعتبار نمیکنیم فقط سلب آن را در نظر میگیریم عبارت را یک بار دیگر میخوانم؛ «بمعنى أن عدم التذكية و إن كان عدم ما شأنه أن يكون مذكى و هو ما زهق روحه. لكنه لم يؤخذ العدم هكذا موضوعا للحكم، بل أخذ ما يصدق حال الحياة» بلکه اخذ میشود عدم تذکیه به نحوی که حال الحیات هم صادق بشود با این که تذکیه مال زهاق روح است «و هو ما ليس بمذكى».[۷]
بعد ایشان مثال میزند میگوید: «و ذلك كما أن عدم البصر، تارة – يؤخذ بنحو عدم ما من شأنه أن يكون بصيرا» مثل حیوانات «فيساوق العمى» در این جا عدم البصر مساوی با کوری است «فلا يصدق إلا على الحيوان» صادق نیست مگر بر حیوان «و أخرى – يؤخذ بنحو السلب المقابل للايجاب، فيقال: الجدار ليس ببصير، كما أنه ليس بأعمى. فاذا سلب المذكى عن الحيوان في حال حياته، فقد صدق السلب المقابل للايجاب و إن لم يصدق العدم المضاف إلى ما من شأنه أن يكون مذكى»[۸] یعنی عدم تذکیه به نحو عدم ملکه صادق نیست چون گفتیم حیوان حی که محل برای تذکیه و عدم تذکیه نیست اما به نحو سلب و ایجاب صادق هست.
این مطلب اول.
مطلب ۲. جریان اصل عدم تذکیه بلااشکال
مطلب دوم این است که بنا بر این استصحاب عدم تذکیه حال حیات جاری است هیچ مشکلی هم ندارد چون در حال حیات عدم تذکیه صادق بود شک داریم آیا آن باقی هست یا باقی نیست استصحاب میکنیم آن را.
تا این جا بیان احتمال سوم بود که تقابل بین سلب و ایجاب بود.
مطلب ۳. ما یترتب علی هذا التقابل
از این جا به بعد مرحوم اصفهانی وارد میشود فیما یترتب علی هذا الاحتمال اگر بخواهد تقابل تقابل سلب و ایجاب باشد چه آثاری بر آن مترتب میشود. برای این که بفهمیم این آثار چیست و چگونه بر آن مترتب میشود یک تعداد از اصطلاحات فلسفه را باید یادآوری کنیم:
بیان چند اصطلاح
اصطلاح اول وجود رابطی است. مقصود از وجود رابطی دو تفسیر برای آن شده: یکی وجود رابطی یعنی وجود العرض، وجود شیء لشیء، کتابت را میگوییم وجود رابطی چون میگوییم زیدٌ کاتبٌ، وجود شیء که کتابت است برای زید. یک تفسیر دیگر برای همین وجود رابطی عبارت است از وجودی که بین حکم و موضوع است که از آن تعبیر کنید به نسبت حکمیه.
وجود رابطی به تفسیر اول مستقل در وجود است ولی قائم به غیر است، اما وجود رابطی به تفسیر دوم اصلا استقلال در وجود ندارد.
بعد مرحوم اصفهانی میفرماید برای این که اشتباه نشود این دو تا با هم، دیگر گفتند ما از حالا به بعد تفسیر اول را میگوییم وجود رابطی، تفسیر دوم را میگوییم وجود رابط، دیگر به آن وجود رابطی نمیگوییم. وجود رابط یک وجودی است که مستقل در وجود نیست قائم به طرفین است و حتی به تعبیر بعضی ماهیت ندارد.
این معروف است که مرحوم آقای خوئی قدس سره درس که میدادند بحثشان راجع به معنای حرفی بوده، معنای حرفی یکی از مشکلات اصول است، فرمودند معنای حرفی ماهیت ندارد و همین طور هم هست یکی از تحقیقهایی که در باب معنای حرفی شده این است که معنای حرفی ماهیت ندارد.
یکی اشکال میکند که من اسم آن آقا را نمیبرم، از بزرگان است فوت کرده بسیار آدم محترم و بسیار آدم مغتنم و بسیار آدم خدومی بود، خدمتها کرد، او سر درس اشکال میکند که آقا کل ممکن زوجٌ ترکیبیٌ یعنی چه که این ماهیت ندارد؟ آن که ماهیت ندارد فقط پروردگار متعال است. مرحوم آقای خوئی میفرماید که چرا ماهیت ندارد؟ میگوید به خاطر این که آن فوق الوجود است. مرحوم آقای خوئی هم میفرماید معنای حرفی هم تحت الوجود است. هیچ، جواب تمام میشود.
حالا این وجود رابط همین است، وجود رابط میگویند ماهیت ندارد که حالا بحث معنای حرفی جای خودش، بحث تتمه دارد جلسه بعد انشاءالله.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
۱) أن المذكى و ما يقابله شرعا، إما متقابلان بتقابل التضاد، أو بتقابل العدم و الملكة، أو بتقابل السلب و الايجاب، إما بنحو العدم المحمولي، أو بنحو عدم الرابط. نهاية الدراية في شرح الكفاية ج۴ ص۱۳۵
۲) فان كانا متقابلين بتقابل التضاد، نظرا إلى أن التذكية زهاق الروح بوجه خاص، و مقابلها زهاق الروح بوجه آخر، فالأصل فيهما على حد سواء. نهاية الدراية في شرح الكفاية ج۴ ص۱۳۶
۳) و ربما يتوهم لزوم التضاد، نظرا إلى أن الحرمة لا تنبعث إلا عن مفسدة وجودية قائمة بخصوصية وجودية، و كذا النجاسة ليست إلا لوجود ما يوجب تنفر الطبع، فأصالة عدم التزكية معارضة بأصالة عدم ثبوت تلك الخصوصية المقتضية للحرمة و النجاسة. همان
۴) إلّا أن الوجه المزبور ـ المقتضي لتقابل التضاد ـ مدفوع، بأنه من الممكن أن يكون زهاق الروح في حدّ ذاته موجبا للحرمة و النّجاسة، و الخصوصيات الثبوتية من فري الأوداج و التسمية و الاستقبال مانعة عن تأثيره في الحرمة و النجاسة. فلا موجب لفرض خصوصية ثبوتية مقتضية للحرمة و النجاسة ما عدا زهاق الروح المحرز بالوجدان. همان
۵) و إن كانا متقابلين بتقابل العدم و الملكة ـ بأن كان موضوع الحلية و الطهارة ما كان مذكى، و موضوع الحرمة و النجاسة ما كان غير مذكى ـ فلا محالة لا مجرى لأصالة عدم التذكية بهذا المعنى؛ إذ الموضوع ـ للمذكى و غير مذكى ـ ما زهق روحه، و إلا فالحي من الحيوان لا مذكى و لا غير مذكى. و لم يعلم أن ما زهق روحه كان غير مذكى، كما لم يعلم أنه كان مذكى. همان
۶) و عدم كونه مذكى بنحو السلب المقابل للايجاب، و إن كان يصدق في حال الحياة ـ بداهة عدم خلو كل شيء عن أحد طرفي السلب و الايجاب، بل يصدق بنحو السالبة بانتفاء الموضوع قبل حياته أيضا إلّا أنه على الفرض ليس موضوعا للحكم، و إن لزم من عدم كونه مذكى إلى أن زهق روحه كونه غير مذكى، إلا أنه لازم غير شرعي، فلا يثبت بالأصل. همان
۷) نهاية الدراية في شرح الكفاية ج۴ ص۱۳۷
۸) همان